کلی آدم تعیلاتشون رو اومده بودند خاک ببینن! خاک همون خاک همه جا بود ولی روح داشت ، باهات حرف می زد و می شد باهاش حرف بزنی !
کلی آدم یکی از عزیزترین چیزای هر ایرانی (همون کارت سوخت خودمون!) رو داشتند می سوزوندن ! یه نیم روز راه طی می کردند تا از طلائیه برن شلمچه ، یه نیم روز دیگه از دوکوهه به فکه و...! شب ها خیابان های خرمشهر و اهواز و ... پر بود از چادرهای مسافرتی که چسبیده به هم در کنار خیابون بر پا شده بودن و در آنها کنسرو یا نان و پنیر سرو می شد!! آب و هوای اونجا «گرم وخشک و خاکی» بود !
لباسهای مردم اکثرا خاکی بود ! و صورتهاشان سوخته و کمی سیاه شده بود و من فکر می کنم یا از اثر شرم بوده یا اینکه به آن علت است که بیش از همیشه در معرض نور بوده اند!(و هر دو حالت زیباست)
اونجا داستان آدمایی رو شنیدیم که یکیشون دکتر بوده ، یکی بقال؛ یکی رتبه یک کنکور شده بوده و یکی ... وهمه در کنار هم و یک رنگ (خاکی! من عاشق این رنگ و آدمای به این رنگ شدم!) و یک جهت (الله!) ایستادند و نمردند!( وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ) وزنده الهی شدند .
اونجا آدم اول احساس حقارت می کرد به خاطر بزرگی اونهایی که مثلا رفته بودیم یادمانشون !(آخه اونا که نیاز به یاد کردن ما ندارن ، این ماییم که با یادشون حیات می گیریم و محتاج اینیم که اونا یادمون کنن) ولی بعد که سرنوشت اونا رو می شنوه می بینه اونا هم یه زمانی مثل ما بودن ولی ... بعد با خودش یه تصمیمایی می گیره که احساس می کنه داره شبیه اونا می شه! (البته اکثرا تو راه برگشت وقتی از نور دور می شن اکثرا تصمیماتشون رو یادشون می ره ، لااقل من که اینطوری بودم!)
برای اونایی که خودشون گل رو بو نکردن چه طور می شه با کلمات گفت که چقدر گل خوشبوست !